بسوی ظهور

مهدویت و آخرالزمان از منظر ادیان ابراهیمی

بسوی ظهور

مهدویت و آخرالزمان از منظر ادیان ابراهیمی

بسوی ظهور

امیرالمومنین (ع): «هرکس در ذلّت فراگیری دانش، ساعتی صبر نکند، در ذلّت جهل، تا ابد، باقی خواهد ماند.»

ملاقات با یوسف فاطمه عج در مسجد جمکران

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ق.ظ

 

در تاریخ بیست و یکم دى ماه 1390 ش، توفیق یافتم(آیت الله ری شهری) با فقیه عالى قدر حضرت آیة اللَّه لطف اللَّه صافى گلپایگانى دیدارى داشته باشم. ضمن گفتگو با اشاره به این که دانش نامهاى در باره امام مهدى (عج) در دست تألیف داریم،[1] عرض کردم: در مورد تشرّف به محضر امام عصر- ارواحنا فداه- در عصر حاضر، اگر خبرى دارید که صحت آن براى جناب عالى قطعى است، بفرمایید تا در این دانشنامه مورد استفاده قرار گیرد.

ایشان فرمودند: «ادعاها زیاد است که بسیارى از آنها را نمىتوان باور کرد؛ ولى یک مورد هست که براى من قطعى است و تردیدى در آن نیست، و آن دیدار آقاى بلورساز مشهدى است که هنوز هم زنده است و جریان دیدارش با آن حضرت را یک بار در حرم حضرت رضا علیه السلام براى من بیان کرد و یک بار هم به پیشنهاد من آمد منزل [محلّ اقامت مرحوم آیة اللَّه] آقاى گلپایگانى [در مشهد] و این جریان را مفصّل گفت و من شکى در آن ندارم».

در این دیدار، آیة اللَّه صافى خلاصه ماجراى تشرف آقاى بلورساز را بیان فرمود؛

اما من درصدد برآمدم آقاى بلورساز را پیدا کنم و بدون واسطه، این موضوع را از خود ایشان بشنوم، تا این که در تاریخ هشتم فروردین ماه 1391 ش، در مشهد، با آیة اللَّه سیّد جعفر سیدان دیدارى داشتم و سراغ آقاى بلورساز را گرفتم. ایشان تصوّر مىکرد آقاى بلورساز از دنیا رفته است؛ ولى داستان تشرف وى را که از خودش شنیده بود، بازگو کرد که با آنچه از آیة اللَّه صافى شنیده بودم، اندکى تفاوت داشت.

بارى، پس از پى گیرىهاى زیاد، از طریق آقاى حکیم باشى توانستیم شماره تلفن آقاى بلورساز را پیدا کنیم و حجة الاسلام و المسلمین جناب آقاى الهى خراسانى ملاقاتى را ترتیب داد که در حرم مطهر رضوى، در شبستان شیخ بهایى، به همراه ایشان، دیدارى با جناب آقاى بلورساز داشته باشیم.

روز پنجشنبه دهم فروردین ماه 1391 ش، ساعت نُه و نیم صبح، پس از زیارت ثامن الحجج علیه السلام و دعا، وارد شبستان شیخ بهایى شدم. آقاى بلورساز به دلیل این که توان راه رفتن نداشت،[2] روى صندلى چرخدار، در کنار پسرش منتظر ما بود که به محض ورود به شبستان، مرا شناخت. پس از سلام و احوالپرسى، چشم هایش را بوسیدم. اندکى بعد، آقاى الهى خراسانى هم رسید و پس از مشورت، براى گفتگو با آقاى بلورساز، راهى دفتر آقاى الهى در پژوهشگاه آستان قدس رضوى شدیم. ما جلو رفتیم و آقاى بلورساز هم با کمک فرزندش به دنبال ما آمدند.

در دفتر آقاى الهى، قبل از این که ایشان ماجراى تشرّف خود را بیان کند، این جانب به نقل این ماجرا توسط آقایان صافى و سیدان اشاره کردم و اظهار تمایل کردم که داستان را از زبان خود ایشان بشنویم.

ایشان پرسید: چه قدر وقت براى صحبت کردن دارم؟ عرض کردیم: هر قدر طول بکشد، مانعى ندارد. سپس ایشان به تفصیل، ماجراى بیمارى و شفا یافتن خود

را بدین سان بیان کرد:

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

اسم: عبد الرحیم. فامیل: بلورساز مشهدى. اسم پدر: محمّد تقى. ساکن خراسان رضوى. بنده [در سال 1355 شمسى] مبتلا شدم به ناراحتى دندان. به چند پزشک مراجعه کردم. همه محوّل کردند به دانشگاه علوم پزشکى مشهد. از شدّت ناراحتى مجبور شدم به دانشگاه علوم پزشکى مشهد- که در پارک ملت مشهد است- مراجعه کردم.

نشستم تا نوبتم شد. مأمورى آمد مرا برد و رسیدگى کردند. گفتند: باید دو آمپول تزریق شود تا آماده گردد. دو آمپول تزریق کردند. پس از نیم ساعت آمدند و دست به صورتم زدند. گفتند: حالا آماده است. لباس تنم کردند و بردند زیر دست یک پزشک و او دندان را کشید. بنده زاده هم پزشک است به نام محمود بلورساز. ربع ساعت بعد، آقاى پزشک به پسرم گفت: کیستى در دهان ایشان پیدا شده است که خطرناک است. با ایشان صحبت کنید که اگر صلاح مىدانید، الآن که در اتاق عمل است، آن کیست را هم برداریم. بنده اشاره کردم که بلامانع است. آقاى دکتر دستور داد چیزهایى که لازم بود، گرفتند و آوردند. مرا روى تخت خواباندند و [با جرّاحى،] کیست را برداشتند. من از هوش رفتم، به گونهاى که متوجه نشدم چه زمانى مرا به اتاق بردند. پس از یک ساعت، مرا به منزل منتقل کردند. خیلى ناراحت بودم [و درد داشتم] قبل از این عمل [جرّاحى] آرامش بیشترى داشتم. [خانواده ام] به پزشک مراجعه کردند که ایشان خیلى درد مىکشد. وى گفته بود که عمل او سنگین بوده است. درد او برطرف مىشود. چند روز گذشت؛ اما من قدرت گویایى نداشتم.

حدود دو سه ماه، این وضع ادامه داشت. به پزشک مراجعه کردم. گفت: چیزى نیست. شوکه شده اید و تا دفع نشود، قدرت گویایى شما به صورت اول بر نمىگردد.

به همین منوال ماندم. قدرت تکلم نداشتم. اگر کسى چیزى مىپرسید، پاسخ او را با نوشته مىدادم.

مدتى گذشت. خانمم به ناراحتى دندان مبتلا شد. به دکتر شمس مراجعه کرد.

موقع کشیدن دندان، بدنش به لرزه درآمده بود دکتر به او مىگوید: خانم! کشیدن دندان، ناراحتى ندارد. چرا ناراحتى؟!

وى پاسخ مىدهد: که براى همسرم چنین اتّفاقى افتاده و او نزدیک سه ماه است نمىتواند صحبت کند. پزشک به همسرم مىگوید: من دندان شما را نمىکشم ....

خانمم پس از این ماجرا رفتارش با من عوض شد. خیلى به من اظهار محبت مىکرد. اربعین سیّد الشهدا پیش آمد. ایشان مشغول زیارت شد. من او را قسم دادم که بگوید چه اتّفاقى افتاده که این گونه نسبت به من اظهار محبت مىنماید؟

او در پاسخ، شروع کرد به گریه کردن و گفت که دکتر شمس به او گفته که عَصَب گویایى شما قطع شده و دیگر به هیچ وجه، خوب نخواهى شد.

به پزشکهاى دیگرى در تهران، اصفهان و شیراز مراجعه کردم؛ ولى نتیجهاى نداشت، تا این که روزى به تهران آمده بودم. در مسجد امام، نمازم را فُرادا [با حدیث نفس] خواندم. پس از نماز، انقلابى در من پیدا شد. مشغول اعمال خود بودم که دیدم سیدى [با لباس روحانى] دستهاى خود را روى پشت من گذاشت و صورت مرا بوسید و گفت: چه شده؟ چه مشکلى دارى؟ بگو! من مشکلت را حل مىکنم.

من که قدرت سخن گفتن نداشتم، دو سه بار اشاره کردم که نمىتوانم صحبت کنم. آخر، ناچار شدم کاغذ و قلم درآوردم و نوشتم: بنده مطلقاً قدرت گویایى ندارم. مشکل من این است که نمىتوانم صحبت کنم. چه فرمایشى دارید؟

وى گفت: من سیّد جلال علوى تهرانى هستم. آیا شما این جا، منتظر کسى هستید؟ عرض کردم: بله. قرار است ساعت 2 برادرم بیاید دنبالم، هنوز ساعتِ 2 نشده.

ساعت 2 شد. برادرم آمد مرا ببرد. آقاى علوى هم حضور داشت. وى گفت:

آقاى بلورساز! من نمىگذارم ایشان تنها باشد. باید حتماً بیاید منزل ما. منزل آقاى علوى در قلهک بود. بالأخره آقاى علوى ما را براى صرف نهار به منزل خود برد.

پاسخهاى من به سؤالهاى ایشان، همه کتبى بود.

پس از صرف ناهار، آقاى علوى به برادرم گفت: اگر شما مىخواهید تشریف ببرید، بروید. ایشان امشب مهمان ماست. منتظر نباشید. آدرس منزل و شماره تلفن خودش را هم به او داد.

من نوشتم: اجازه رفع زحمت بدهید. ولى ایشان موافقت نکرد. شب منزل ایشان بودم. پس از تهجّد، به من فرمودند: من تا طلوع آفتاب، بیدار هستم و بعد از نماز صبح، به خواندن قرآن و اعمال مستحبّى مىپردازم. شما اگر مایل هستید، استراحت کنید.

نوشتم: خیر! تا اوّل آفتاب، در خدمت شما هستم. پس از صرف صبحانه، ایشان فرمود: با قرآن استخاره کردم که اگر خوب آمد، شما را براى درمان، راهنمایى کنم.

این آیه آمد: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ».[3] سپس به مطلبى که آقا شیخ عباس قمى در مفاتیح در مورد مسجد جمکران نقل کرده، اشاره کرد و به من گفت:

عهد کن چهل شب چهارشنبه به جمکران مشرّف شوید. «تو که هر کجا رفتى، خوب نشدى. یک کارى من مىگویم، انجام بده. اگر نتیجه نداد که ثواب مىبَرى و اگر نتیجه داد، خدا را شکر کن، و آن این است که چهل شب چهارشنبه برو مسجد جمکران و متوسل شو»[4] اگر خداوند صلاح بداند، شفا عنایت مىفرماید.

من راهنمایى ایشان را پذیرفتم و برنامه خود را طورى تنظیم کردم که چهل هفته مرتب از مشهد به جمکران بروم. به همین جهت، همیشه بلیط هواپیما و اتوبوس

براى چند هفته داشتم، که اگر از طریق هواپیما امکان پذیر نبود، با اتوبوس مشرّف شوم و برنامه رفتنم تا چهل هفته ادامه داشته باشد، و اگر قطع شد، از نو شروع کنم.

در هفته سى و ششم، یا سى و هفتم، شب چهارشنبه مشغول اعمال مسجد جمکران بودم. سر به سجده گذاشتم براى صد صلوات. یک مرتبه دیدم هیاهویى بلند شد که «آقا [امام زمان (عج)] مشرّف شدند». من در حال سجده نمى دانستم وظیفه من چیست؟ نذر خود را رها کنم و درک فیض محضر آقا را بنمایم، یا برنامه خود را ادامه دهم؟

با خود گفتم: وظیفه من این است که به عهد و نذر خود عمل کنم که آن، واجب تر است. صلوات من تمام شد. بلند شدم در نماز آقا شرکت کردم و به تشهّد ایشان رسیدم. وقتى که خواستند تشریف ببرند، جمعیت هجوم آوردند. من توانایى نداشتم. بلند شدم و تکیه به دیوار دادم. وقتى به من رسیدند، حالم منقلب بود. وقتى چشمشان به من افتاد، با شدّتى عجیب و غریب فرمودند: «حاجت تو برآورده شد.

بلند سلام کن!». سلام کردم و تمام شد. اما آن هیبت و شدّتِ بیان، مرا از حال برد. به زمین افتادم. دیگر هیچ چیز متوجه نشدم. اطرافیان، خیال کردند حالت غشوه بر من مستولى شده و شروع کردند به آب پاشیدن. به حال آمدم. آن جا نشستم تا آرامش پیدا کردم. تا طلوع آفتاب، حدود یک ساعت طول کشید. و بعد، از مسجد خارج شدم؛ ولى برنامه آمدن به مسجد جمکران را تا کامل شدن چهل شب چهارشنبه، ادامه دادم.

با عنایت و توجهات مولا، قدرت سخن گفتن به من بازگشت. به همین جهت، وقتى به مشهد بازگشتم، عهد کردم آنچه را دارم، تقدیم کنم. محلّى داشتم در مقابل بازار رضا به نام پاساژ موسى (فعلى) که داراى ده هزار متر بناى ساختمان و یکصد و هشتاد مهمانپذیر بود. این بنا را که در پنج طبقه و دو طبقه همکف آن تجارى با یکصد و هشتاد باب مغازه، به انضمام کلیه [امکانات براى] نیازمندىهاى زائران و

مستأجران احداث شده بود، به خیریه انصار الحجه به مدیریت آقاى سمیعى واگذار نمودم.

خدا را سپاس گزارم که هم نعمت «قدرت تکلم» به من بازگشت و هم این رحمت و سعادت نصیب من شد» [که به زیارت مولایم نایل شدم].

سؤال: قیافه ایشان چگونه بود؟

آقاى بلورساز: قد بلند، موها گندمگون، شانهها پهن، محاسن بلند و گندمگون، ابروها پیوسته، پیشانى بسیار باز و برافروخته، بدن تنومند و معمّم.

سؤال: سنّ ایشان چه قدر بود؟

آقاى بلورساز: حدود 45- 50 سال، از نظر من.[5]

 



[1]  منظور، همین دانش‏نامه‏اى است که اکنون مى‏ خوانید.

[2]  ظاهراً به علت کهولت سن و سکته، یک دست و یک پاى او از کار افتاده بود.

[3] اسرا: آیه 82.

[4]  قسمتى که میان گیومه است، از نقل آیة اللَّه صافى- که مورد تأیید آقاى بلورساز قرار گرفت- افزوده شد.

 [5]دانشنامه امام مهدى «عجل الله فرجه» بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ ؛ ج5 ؛ ص25

 محمدى رى‏شهرى، محمد، دانشنامه امام مهدى «عجل الله فرجه» بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، 10جلد، موسسه علمى فرهنگى دار الحدیث، سازمان چاپ و نشر - قم - ایران، چاپ: 1، 1393 ه.ش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۵
علی مویدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">