بسوی خدا(8): پرواز در ملکوت علامه حسن زاده آملی و میرداماد(ره)
این کمترین حسن حسن زاده طبری آملی گوید:
در صبح روز شنبه نهم ذی الحجه 1387 ه ق، روز عرفه، به امتثال دستوری از استادم علامه طباطبایی صاحب تفسیر عظیم المیزان (روحی فداه) اشتغال داشتم و در مراقبت و توجّه تامّ نشسته بودم.
واقعه ای به من روی آورد که صدایی شدیدتر از رعدهای قوی سهمگین به گوشم خورد، فهمیدم که حالتی به من دست داد، بحمد الله هیچ ترس و هراسی به من روی نیاورده بود، ولی همه بدنم مثل کسی که سرمای سخت بر او مستولی شده میلرزید.
جهان را روشن و به رنگ بنفش میدیدم، در این حال سوره مبارکه انبیاء را به من نمودند و به روی من گشودند و من آن را تلاوت میکردم؛
پس از برهه ای از زمان از آن حال بازآمدم، و از کثرت وجد و سرور و ذوق، بسیار گریستم و تا چندین روز بیتابی شگفتی داشتم.»[1]
واقعه 2
و در شب جمعه یازدهم رجب 1388 ق مطابق 12/ 7/ 1347 ش، بر اثر مراقبت و حضور، التهاب و اضطراب شدیدی داشتم؛
و با برنامه عملی جناب استاد علامه طباطبائی (رضوان اللّه علیه) روزگار میگذراندم؛ تا قریب یک ساعت به اذان صبح که به ذکر کلمه طیبه «لا اله الا اللّه» اشتغال داشتم، دیدم سرتاسر حقیقت و همه ذرات مملکت وجودم با من در این ذکر شریف همراهند و سرگرم به گفتن «لا اله الا اللّه» اند؛
ناگهان به فضل إلهی جذبهای دست داد که بسیار ابتهاج به من روی آورد. مثل این که تندبادی سخت وزیدن گیرد آنچنان صدایی پی در پی بدون هیچ مکث و تراخی بر من احاطه کرد، و سیری سریع پیش آمد که هزار بار از سرعت سیر جت سریع السیر در فضا فزونتر بود، و رنگ عالم را بدان گونه که دیدم از تعبیر آن ناتوانم.
عجب این که در آن اثنا گفتم: چه خوش است که به دنیا برنگردم؛ وقتی این معنی در دلم خطور کرد به یاد عائله افتادم که آنها سرپرست میخواهند، بازگفتم: آنها خودشان صاحب دارند، به من چه، تا چیزی نگذشت که از آن حال شیرین بازآمدم و خودم را در آنجا که نشسته بودم دیدم. انّ اللّه سبحانه فتّاح القلوب و منّاح الغیوب.
از رویداد این حالت گفته ام:
از مردم دیو و دد بریدن چه خوش است |
|
در گوشه خلوت آرمیدن چه خوش است |
بی دیدن چشم و راه پیمودن پا |
|
سیر دو جهان کردن و دیدن چه خوش است |
تنظیر و ترغیب: آن که در این واقعه گفته آمد که:
«دیدم سرتاسر حقیقت و همه ذرات مملکت وجودم با من در این ذکر شریف همراهند و سرگرم به گفتن لا إله إلا اللّهاند».
مشابه آن را جناب میر محمد باقر شهیر به میرداماد حسنی در رساله خلیعه فرموده است که متن آن را علامه سید صدر الدین مدنی در سلافة العصر (ط طهران، ص 479) بدین صورت نقل فرموده است:
بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد کله لله رب العالمین ، و صلاته علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
روز جمعه ای که مصادف بود با شانزدهم شعبان المکرم ، سال یک هزار و بیست و سه هجری ، در خلوت به سر می بردم و به ذکر خدایم مشغول بودم .
او را با نام غنی اش می خواندم و مرتب تکرار می کردم . یا غنی ! یا مغنی !
در حالی از هر چیزی ، جز تو غل در حریم سرّش و انمای در شعاع نورش غافل می شدم . خاطفه ای قدسی بر من ظاهر شد و مرا از وکر جثمانی ، به سوی خود جذب نمود؛
پس از شبکه حسّ جدا گشته ، بند حباله طبیعت را از هم گسستم و با بال روح در میان ملکوت حقیقت ، پر کشیدم . گویی لباس بدن را از خود به در آورم ... اقلیم زمان را در هم پیچاندم و به آخرش رسیدم .
و به عالم دهر رسیدم . در این هنگام در شهود بودم و جماجم امم نظام جملی ، از ابداعیات و تکوینات و الهیات و طبیعات و قدسیات و هیولانیات و دهریات و الزمانیات و اقوام کفر و ایمان و ارهاط جاهلیت و اسلام از غابرین و غابرات ، و سالفین و سالفات و عاقبین و عاقبات ، در آزال و آباد.
و بالجمله ، آحاد مجامع امکان و دارات عوالم امکان با قض و قضیض و صغیر و کبیرش و... حاضر بود.
همه با زبان فقر، او را می خواندند و فریاد می کشیدند و او را می خواندند که :
یا غنی ! یا مغنی !...
پس نزدیک شدم و چیزی نمانده بود که از شدت وحشت و خوف ، جوهر ذات عاقله را فراموش کنم و از چشم نفس مجردم غایب شوم و از ارض هستی هجرت نموده ، از صقع وجود، خارج گردم که ناگهان از آن حال بیرون آمدم و به وادی دگرگونیها و جایگاه زیان و بقعه زور و قریه غرور بازگشتم )).[2]
واقعه 3
در صبح دوشنبه 21/ ع 2/ سنه 1389 ه ق بعد از نماز صبح در حال توجه نشسته بودم در این بار واقعه ای بسیار شیرین و شگفت روی آورده است که بکلی از بدن طبیعی بیخبر بودم، و میبینم که خودم را مانند پرنده ای که در هوا پرواز میکند، به فرمان و اراده و همت خودم به هرجا که میخواهم میبرم.
تقریبا به هیئت انسان نشسته قرار گرفته بودم و رویم به سوی آسمان بود و به این طرف و آن طرف نگاه میکردم گاهی هم به سوی زمین نظر میکردم، در اثنای سیر میبینم که درختی در مسیر در پیش روی من است خودم را بالا میکشیدم یا از کنار آن عبور میکردم.
اعنی خودم را فرمان میدادم که این طرف برو، یا آن طرف برو، یا کمی بالاتر یا پایینتر بدون این که با پایم حرکت کنم بلکه تا اراده من تعلق به طرفی میگرفت بدنم در اختیار ارادهام به همان سمت میرفت.
وقتی به سوی مشرق نگاه کردم دیدم آفتاب است که از دور از لای درختان پیداست، و فضا هم بسیار صاف بود، تا از آن حالت بدر آمدم، و خیلی از توجه این بار لذّت بردم.
در اوایل که به توجّه مینشستم خیلی دیر حالت انتقال دست میداد، و چه بسیار که در حدود یک ساعت و بیشتر به توجّه مینشستم و لکن ارتباط و انتقال و خلع حاصل نمیشد، و در این اوان به فضل الهی که به توجه مینشینم زود منتقل میشوم. الحمد للّه ربّ العالمین.
پوشیده نماند که هر چه مراقبت قویتر باشد، اثر حال توجه بیشتر و لذیذتر و اوضاع و احوالی که پیش میآید صافیتر است.»[3]
واقعه 4
در سحر شب یکشنبه 12/ ج 1/ سنه 1389 ه ق- 5/ 5/ 1348 ه ش، بعد از ادای نافله شب و نافله و فریضه صبح، در اربعینی که ذکر جلاله «اللّه» را هر روز بعد از نماز صبح به عددی خاص داشتم، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتی دست داد و بدن به طوری به صدا درآمد و میلرزید آنچنان صدایی که مثلا تراکتور روی سنگهای درشت و جاده ناهموار میرود.
دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد ولی در بدنی مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدری بالا رفت دیدم در میان خانهای هستم که تیرهای آن همه چوبی و نجّاری شده است، ولی من در این خانه مانند پرندهای که در خانهای در بسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز میکند و راه خروج نمییابد.
تخمینا در مدّت یک ربع ساعت گرفتار بودم و به این سو و آن سو میشتافتم، دیدم در این خانه زندانیم نمیتوانم بدر بروم، سخنی از گویندهای شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت:
این محبوس بودنت بر اثر حرفهای زیاد و بیخود توست، چرا حرفها را نمیپایی؟
من در آن حال چندین بار خدای متعال را به پیغمبر خاتم برای نجاتم قسم دادم و به تضرع و زاری افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچه ای که یک شخص آدم بتواند بدر رود برویم گشوده شد از آنجا بیرون رفتم، و پس از بدر آمدن چندی به سوی مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم.
و هنگامی که از آن حبس رهایی یافتم؛ یعنی از خانه بدر آمدم، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلّل دیدم که در میان باغی بنا شده است و آن باغ را نهایت نبود و آن را درختهای گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظرهای ندیدم.
و میبینم که به اندازه ارتفاع درختها در هوا سیر میکنم به گونهای که رویم؛ یعنی مقادیم بدنم همه به سوی آسمان است و پشت به سوی زمین، و به اراده و همت و فرمان خود نشیب و فراز دارم، و بسیار خدای متعالی را به پیغمبر خاتم و همه انبیا قسم میدادم که کشف حقایقی برایم دست دهد، در همین حال به خود آمدم.
آن محبوس بودن چند دقیقه بسیار در من اثر بد گذاشت به گونهای که بدنم خسته و کوفته شد و سرم و شانههایم همه سخت درد گرفت، و قلبم به شدّت میزد، ای عزیز این نکته 320، از کتابم هزار و یک نکته را جدّا حلقه گوش خود قرار ده، و آن این که:
یکی از اهل ولاء که با هم موالات داشتیم در مراقبتی به لقاء «من رآنی فی المنام فقد رآنی؛ فإنّ الشیطان لا یتمثل بی» (بحار، ط کمپانی، ج 14، ص 55) تشرف حاصل کرده است، از آن جناب صلّی اللّه علیه و آله ذکر خواست، حضرت فرمود «من به شما ذکر سکوت میدهم.»[4]
****** ********** *******
بیا که قصر امل سخت سستبنیادست |
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست |
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود |
ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزادست |
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب |
سروش عالم غیبم چه مژدها دادست |
که اى بلندنظر شاهباز سدرهنشین |
نشیمن تو نه این کنج محنتآبادست |
ترا ز کنگرۀ عرش مىزنند صفیر |
ندانمت که در این دامگه چه افتادست |
نصیحتى کنمت یاد گیر و در عمل آر |
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست |
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد |
که این لطیفۀ عشقم ز رهروى یادست |
رضا به داده بده وز جبین گره بگشاى |
که بر من و تو در اختیار نگشادست |
مجو درستى عهد از جهان سستنهاد |
که این عجوز عروس هزار دامادست |
نشان عهد و وفا نیست در تبسّم گل |
بنال بلبل بیدل که جاى فریادست [5] |
****** *********** ******
با تو آن عهد که در وادى ایمن بستیم |
همچو موسى أَرِنِی گوى بمیقات بریم |
کوس ناموس تو بر کنگرۀ عرش زنیم |
علم عشق تو بر بام سماوات بریم [6] |
*********** بر آستان جانان گر سر توان نهادن |
********** گلبانگ سر بلندى بر آسمان توان زد [7] |
[1] هزار و یک کلمه، ج5، ص: 254
[2]همان، ج5، ص: 256
[3] همان، ج5، ص: 258
[4] همان، ج5، ص: 259
[5] دیوان حافظ؛ غزلیات، ص: 37
[6] همان، ص: 373
[7] همان، ص: 154
زیبا بود
انشا الله یک روزی خودتون هم بپرید و پراید نیاز نداشته باشید