بسوی ظهور

مهدویت و آخرالزمان از منظر ادیان ابراهیمی

بسوی ظهور

مهدویت و آخرالزمان از منظر ادیان ابراهیمی

بسوی ظهور

امیرالمومنین (ع): «هرکس در ذلّت فراگیری دانش، ساعتی صبر نکند، در ذلّت جهل، تا ابد، باقی خواهد ماند.»

ابو الحسین بن ابى البغل کاتب مى‏ گوید:

از طرف «ابى منصور بن صالحان» مسئول انجام کارى شدم. امّا در طى انجام مسئولیت قصورى از من سرزد، آنچنان‏که او بسیار خشمگین شد، و من از ترس، متوارى و مخفى شدم و او در جستجوى من بود.

در یکى از شبهاى جمعه به ‏طرف مقابر قریش- مرقد امام کاظم علیه السّلام و امام جواد علیه السّلام- براى عبادت و دعا رفتم. آن شب هوا بارانى و طوفانى بود. به خادم حرم مطهر که «ابا جعفر» نام داشت گفتم: درهاى حرم مطهر را ببند تا من بتوانم در خلوت مشغول دعا و راز و نیاز باشم.

زیرا بر جان خود ایمن نیستم، و ممکن است کسى قصد سوئى نسبت به من داشته باشد.

او نیز قبول کرد و درها را بست.

نیمه‏ شب، درحالى‏ که باد و باران همچنان ادامه داشت و هیچ کس در آنجا نبود، مشغول دعا و زیارت و نماز بودم که ناگاه صداى پایى از طرف قبر شریف امام موسى بن جعفر علیه السّلام به گوشم رسید.

مردى را دیدم که مشغول زیارت حضرت امام کاظم علیه السّلام است. او ابتدا بر حضرت آدم علیه السّلام و انبیاء عظام علیهم السّلام درود فرستاد، آنگاه یک‏یک ائمّه معصومین علیهم السّلام را مورد خطاب و سلام قرار داد تا به امام دوازدهم‏ حجّت بن الحسن علیه السّلام رسید اما نام ایشان را ذکر نکرد.

من تعجّب کردم و با خود گفتم: شاید نام حضرت را فراموش کرد، یا امام علیه السّلام را نمى ‏شناسد، و یا اصلا به امامت ایشان اعتقاد ندارد و مذهب دیگرى دارد.

وقتى زیارتش به پایان رسید دو رکعت نماز خواند و متوجّه قبر مطهّر امام جواد علیه السّلام شد، و به همان‏ ترتیب مشغول زیارت و سلام شد و دو رکعت نماز خواند.

من ترسیدم، زیرا او را نمى ‏شناختم، او جوانى بود در هیئت مردى کامل و پیراهنى سفید بر تن و عمامه ‏اى بر سر داشت که انتهاى آن را از زیر گلو گذرانده بود، همچنین شالى به کمر بسته و عبایى بر دوش انداخته بود. پس از نماز به من فرمود:

اى ابو الحسین بن ابى البغل! با دعاى فرج چقدر آشنایى؟

گفتم: آقاى من! کدام دعا؟

فرمود: دو رکعت نماز بخوان و بگو:

«یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح، یا من لم یؤاخذ بالجریرة و لم یهتک السّتر، یا عظیم المنّ یا کریم الصّفح یا حسن التّجاوز، یا واسع المغفرة، یا باسط الیدین بالرّحمة، یا منتهى کلّ نجوى، و یا غایة کلّ شکوى، یا عون کلّ مستعین، یا مبتدئا بالّنعم قبل استحقاقها.

سپس بگو:

یا ربّاه (ده مرتبه) یا سیّداه (ده مرتبه) یا مولاه (ده مرتبه) یا غایتاه (ده مرتبه) یا منتهى غایة رغبتاه (ده مرتبه) اسألک بحقّ‏ هذه الأسماء و بحقّ محمّد و آله الطّاهرین علیهم السّلام الّا ما کشفت کربى و نفّست همّى و فرّجت غمّی و اصلحت حالی.

پس هر حاجتى که دارى از خداوند مسئلت نما. پس از آن گونه راست صورتت را بر زمین بگذار و صد بار بگو:

«یا محمّد یا علی! یا علی یا محمّد اکفیانی فأنّکما کافیای و انصرانی فأنّکما ناصرای».

سپس گونه چپ صورتت را بر زمین بگذار و صد بار بگو: «ادرکنى» [و پس از صد بار این ذکر را] بسیار تکرار کن.

سپس به اندازه یک نفس بگو «الغوث الغوث الغوث ...»

آنگاه سر از سجده بردار که ان شاء اللّه خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود».

وقتى من مشغول نماز و دعا شدم، آن شخص خارج شد. بعد از این‏که نماز و دعایم به پایان رسید به‏ طرف ابو جعفر خادم رفتم تا بپرسم این مرد که بود؟ و چگونه وارد حرم مطهّر شده بود؟

وقتى درها را بررسى نمودم دیدم همه درها بسته و قفل زده بودند.

بسیار تعجب کردم، و با خود گفتم: شاید اینجا در دیگرى دارد که من نمى ‏دانم. پیش ابو جعفر رفتم. او داشت از داخل اتاقى که به عنوان انبار روغن چراغ از آن استفاده مى ‏کردند، بیرون مى‏ آمد، فورا به او گفتم: این مرد که بود؟ چطور توانسته بود داخل حرم شود؟

ابو جعفر گفت: همانطور که مى‏بینى درها بسته و قفل‏زده هستند، من هم که آن را باز نکرده‏ام.

من آنچه را که دیده بودم براى او تعریف کردم.

گفت: او مولایمان صاحب الزمان علیه السّلام است، من بارها ایشان را وقتى حرم خالى است- مثل امشب- دیده‏ام.

از این‏که چه موقعیّتى را از دست داده بودم، خیلى ناراحت شدم.

وقتى فجر دمید از حرم خارج شدم. به‏ طرف محلّه «کرخ» رفتم، در این مدّت آنجا مخفى شده بودم. هنگامى ‏که خورشید دمید، عدّه‏اى از مأمورین صالحان با اصرار از دوستانم سراغ مرا گرفتند، و با خواهش بسیار مى ‏خواستند که مرا ملاقات کنند.

آنها نام ه‏اى هم با خود داشتند که در آن صالحان نوشته بود که مرا بخشیده و امان داده است. [همچنین مطالب جالب ‏توجهى درباره خوبیها و گذشته خوب من و آینده خوبى که در انتظارم مى ‏باشد در آن قید شده بود.]

آنگاه با یکى از دوستان مورد اعتمادم از مخفى ‏گاه خودم خارج شده و با ابى منصور ملاقات کردم. وقتى مرا دید به ‏پا خاست و بسیار مرا مورد احترام خود قرار داد، و چنان رفتار خوبى از خود نشان داد که تا حال از او چنین رفتارى را ندیده بودم. آنگاه گفت: آیا آن‏قدر ناراحت شده بودى که از من به صاحب الزّمان علیه السّلام شکایت کردى؟

گفتم: من فقط درخواستى ساده و دعایى معمولى کردم.

گفت: چه مى ‏گویى؟ دیشب (شب جمعه) بدون مقدّمه مولایم صاحب الزمان علیه السّلام را در خواب دیدم، ایشان به من دستور دادند تا با تو به لطف رفتار کنم، و از این ستمى که بر تو کرده بودم مرا مورد مؤاخذه قرار دادند.

گفتم: لا اله الّا اللّه! گواهى مى ‏دهم که خاندان رسالت و ائمّه معصومین علیهم السّلام نه ‏تنها بر حقّ ‏اند بلکه خود منتهى درجه حقیقت هستند. من نیز مولایمان علیه السّلام را بدون مقدمه در بیدارى دیدم، و به من چنین و چنان فرمودند. و آنچه را که دیده بودم کاملا شرح دادم.

او از این داستان بسیار تعجّب کرد. پس از آن از ابى منصور بن صالحان کارهاى شایسته و بزرگى به‏سبب این رویداد انجام پذیرفت، من هم به برکت مولایمان صاحب الزمان علیه السّلام به مقاماتى در دستگاه او رسیدم که اصلا به فکرم هم نمى‏ رسید.[1][2]

 

 



[1]  دلائل الامامه، ص 299- 301، معرفة من شاهد؛ بحار الانوار، ج 51، ص 304- 306.

[2] داستانهایى از امام زمان(علیه السلام) ؛ ص81

 

ارشاد، حسن، داستانهایى از امام زمان (عجل الله تعالى فرجه)، 1جلد، مسجد مقدس جمکران - قم (ایران)، چاپ: 8، 1379 ه.ش.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۰۲
علی مویدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">