بسوی ظهور

مهدویت و آخرالزمان از منظر ادیان ابراهیمی

بسوی ظهور

مهدویت و آخرالزمان از منظر ادیان ابراهیمی

بسوی ظهور

امیرالمومنین (ع): «هرکس در ذلّت فراگیری دانش، ساعتی صبر نکند، در ذلّت جهل، تا ابد، باقی خواهد ماند.»

شیخ صدوق، در کتاب کمال الدین، از محمّد بن على بن محمّد بن حاتم نوفلى، معروف به کرمانى، از ابو العباس احمد بن عیسى وشّاء بغدادى، از احمد بن طاهر قمى، از محمد بن بحر بن سهل شیبانى، از احمد بن مسرور، از سعد بن عبد اللّه قمى، روایت کرده که گفت:

روزى با ناصبى مناظره مى‏ کردم، گفت: اى سعد! واى بر تو و اصحاب و همفکرانت! شما رافضیان، مهاجر و انصار را سرزنش مى ‏کنید و امامت آنان را از ناحیه رسول خدا انکار مى‏ کنید.

(ابو بکر) صدّیق، کسى است که به‏ واسطه شرف سابقه خود، بر جمیع صحابه برترى جست. آیا نمى ‏دانید که رسول خدا، او را به همین منظور با خود به غار برد چون مى‏ دانست او جانشین بعد از اوست و کسى است که از تأویل قرآن پیروى مى ‏کند و زمام امور امّت اسلامى را به دست مى‏ گیرد و تکیه‏ گاه امّت مى‏ گردد و از آنان دفاع مى‏ کند و پراکندگى را سامان مى ‏بخشد و از درهم ریختن کارها، جلوگیرى به عمل مى ‏آورد و حدود الهى را جارى مى ‏سازد و براى فتح سرزمین ‏هاى مشرکان لشکرکشى مى ‏کند؟

همان‏گونه که پیامبر بر نبوّت خود هراسان بود و اهمّیّت مى‏ داد، براى خلافت و جانشینى خود نیز اهمّیّت قائل بود، زیرا شخص گریزانى که خود را پنهان مى ‏کند و از دست دشمن متوارى است، معمولا در مقام کمک و مساعدت از دیگرى برنمى ‏آید و او را به مخفیگاه خود راه نمى‏ دهد و از آن‏جا که مى ‏دانیم پیامبر در این هجرت، قصد کناره‏ گیرى و گریز داشت و وضعیت، مناسب براى کمک از کسى نبود، مقصود رسول خدا از این‏که ابو بکر را با خود در غار برد روشن مى ‏شود و علّتش را شرح دادیم، که حفظ جان ابو بکر بود.

از این‏رو، على را در بستر خود خوابانید، چون به گرفتار شدن و کشته شدن او اعتنایى نداشت، زیرا وجود على سنگین و بردن او، برایش دشوار بود به همین سبب با او همسفر نشد. از سویى، مى‏ دانست اگر او کشته شود مشکلى برایش به وجود نخواهد آمد و دیگرى را به جاى وى جایگزین مى ‏کند تا در کارهاى مشکل جاى او را بگیرد.

سعد مى‏ گوید: من، در ردّ سخنان او پاسخ‏هاى مختلفى دادم، امّا او، پیوسته و بى ‏درنگ، هریک از آن‏ها را نقض و ردّ مى ‏کرد.

دومین اشکال‏

سپس گفت: اى سعد! اشکال دیگرى دارم که بینى رافضیان را درهم مى‏شکند!

آیا شما نمى ‏پندارید که (ابو بکر) صدّیق (از پلیدى شکّ و اوهام پیراسته و مبرّا است) و (عمر) فاروق (که حامى و مدافع امّت اسلام بوده است) منافق بوده؟ شما براى این ادعا، به ماجراى شب عقبه‏[1] استدلال مى ‏کنید.

اى سعد! به من بگو: آیا (ابو بکر) صدّیق و (عمر) فاروق با میل و رغبت اسلام آوردند یا به زور و اکراه؟

سعد مى‏گوید: من با خود اندیشیدم چگونه این پرسش را از خود برگردانم تا تسلیم وى نشوم و بیم آن داشتم که اگر بگویم آن دو (ابو بکر و عمر) با میل و رغبت اسلام آوردند، او با احتجاج و دلیل بگوید در این صورت، پیدایش نفاق در دل آن‏ها معنا و مفهومى ندارد، زیرا نفاق هنگامى به دل راه مى ‏یابد که هیبت و هجوم و غلبه فشار و سختى، انسان را ناچار سازد برخلاف میل قلبى خود، چیزى را اظهار کند، مانند فرموده خداوند تعالى:

(فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ کَفَرْنا بِما کُنَّا بِهِ مُشْرِکِینَ فَلَمْ یَکُ یَنْفَعُهُمْ إِیمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا)[2]؛

هنگامى که عذاب ما را دیدند، گفتند: به خداوند یکتا ایمان آوردیم و به معبودهایى که همتاى او مى‏شمردیم، کافر شدیم؛

ولى ایمان آوردن آن‏ها بعد از مشاهده عذاب ما، به حال‏شان سودى نداشت.»

اگر مى‏ گفتم: آنان، با اکراه و اجبار اسلام آوردند، مرا مورد سرزنش قرار مى ‏داد و مى‏ گفت: در آن‏جا (مکّه) شمشیرى کشیده نشد که موجب وحشت آن دو شود.

سعد مى‏ گوید: من، با شگردى خاص، از او روى گردانیدم و دیگر با او سخن نگفتم، با این‏که تمام اعضاى بدنم از شدّت خشم، ورم و آماس کرده بود و چیزى نمانده بود که از غصه، جان دهم.

من پیش از این واقعه، طومارى تهیه کرده بودم که در آن، تقریبا بیش از چهل مسئله دشوار را نوشته بودم و کسى را نیافته بودم تا پاسخگوى آن مسائل باشد.

آن‏ها را نگاه داشته بودم تا از عالم شهر خود احمد بن اسحاق (قمّى) از یاران خاص مولایمان ابو محمد علیه السّلام امام حسن عسکرى علیه السّلام» بپرسم. از این‏رو، در پى او رفتم. در آن هنگام، او به قصد سرّ من رأى و براى شرف‏یابى حضور امام زمان علیه السّلام آهنگ آن دیار کرده بود. من نیز در پى او راه افتادم تا در یکى از منازل راه، به او رسیدم. چون با وى مصافحه کردم؛ گفت: آمدنت پیش من خیر است!

عرض کردم: اوّلا: مشتاق دیدار شما بودم و ثانیا: طبق معمول و عادت همیشگى، پرسش‏ هایى از شما دارم.

گفت: در این مورد، باهم برابر هستیم و من نیز مشتاق دیدار مولایمان ابو محمد علیه السّلام هستم و مى‏خواهم مشکلاتى در تأویل و معضلاتى در تنزیل را از ایشان بپرسم. این همراهى و رفاقت، میمون و مبارک است، زیرا، به ‏وسیله آن، به دریایى خواهى رسید که عجایبش تمام نمى‏ شود و غرایب‏اش، فانى نمى‏ گردد و او، امام علیه السّلام، است.

ورود آن دو، به محضر امام علیه السّلام‏

سعد در ادامه مى ‏گوید: وارد سامرا شدیم. به در خانه مولایمان رسیدیم. اجازه ورود خواستیم. به ما اذن ورود داده شد. بر دوش احمد بن اسحاق انبانى بود و آن را زیر عباى طبرى خود پنهان کرده بود و در آن، یکصد و شصت کیسه دینار و درهم بود، سر هر کیسه ‏اى، با مهر صاحب‏ش بسته شده بود.

دیدار جمال دلرباى محبوب‏

سعد مى‏ گوید: من نمى ‏توانم مولاى خود ابو محمد (امام حسن عسکرى علیه السّلام) را در آن لحظه که دیدار کردم و نور سیمایش ما را فراگرفته بود، به چیزى جز ماه شب‏ چهارده تشبیه کنم. بر زانوى راست‏اش، کودکى نشسته بود که در خلقت و منظر، مانند ستاره مشترى بود و موى سرش از دوسو به گوش‏اش مى ‏رسید و فرق سرش باز بود، همچون «الفى» که بین دو «واو» قرار گیرد. پیش روى مولاى ما انارى طلایى که نقش‏هاى زیبایش میان دانه ‏هاى قیمتى آن مى‏درخشید، وجود داشت که آن را یکى از سران بصره تقدیم حضرت کرده بود.

در دست امام علیه السّلام قلمى بود. تا مى‏خواست بر صفحه کاغذ چیزى بنویسد آن کودک، انگش تان حضرت را مى‏ گرفت و مولاى ما، آن انار طلایى را پیش او مى ‏انداخت و او را به آوردن آن سرگرم مى‏ کرد تا او را از نوشتن بازندارد.

به حضرت سلام کردیم. امام نیز با ملاطفت سلام ما را پاسخ فرمود. اشاره کرد تا بنشینیم. هنگامى که از نوشتن نامه فراغت یافت‏ ... . 

مسئله حدیث غار

سپس مولایمان(صاحب الزمان عج) فرمود:

 «چرا ادعاى او را این‏گونه نقض نکردى که مگر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم- به ادعاى شما- نفرموده مدّت خلافت بعد از من، سى سال است و این مدّت را وابسته به عمر این چهار تن کرده که به اعتقاد شما خلفاى راشدین هستند؟

اگر این را مى‏گفتى، ناگزیر از این بود که بگوید: آرى؛ در این صورت به او مى‏گفتى: آیا همان گونه که رسول خدا مى‏دانست خلیفه پس از وى، ابو بکر است آیا نمى‏دانست که پس از ابو بکر، عمر و پس از عمر، عثمان و پس از عثمان، على خلیفه خواهد بود؟

و باز او، راهى جز تصدیق تو نداشت و مى‏گفت: آرى؛

آن‏گاه به او مى‏ گفتى: بنابراین، بر رسول خدا واجب بود که همه آن (چهار نفر) را به ترتیب، با خود به غار ببرد و در حق آنان مهربانى کند و دل بسوزاند و بر جان‏شان بترسد همان‏گونه که براى ابو بکر دل‏سوز بود و بر جان او مى‏ هراسید. پس به گفته شما حضرت، به‏ واسطه ترک آن سه و تخصیص ملاطفت‏ش به ابو بکر، آن سه تن را سبک و کم ‏اهمیّت شمرد.»

سبب اسلام آوردن بعضى از صحابه‏

وقتى ناصبى مزبور پرسید: آیا اسلام آوردن (ابو بکر) صدّیق (عمر) فاروق با میل و رغبت بوده یا به اکراه و اجبار؟

چرا به وى نگفتى: اسلام آن دو، از روى طمع بوده است، زیرا آن دو، با یهودیان همنشینى داشتند و اخبار تورات و سایر کتاب‏هایى را که از پیش‏بینى ‏هاى هرزمان تا ظهور حضرت محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم و پایان کار او خبر مى ‏داد، از آنان مى ‏گرفتند و یهودیان گفته بودند:

که محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم بر عرب مسلّط مى‏گردد، چنان‏که «بخت نصر» بر بنى اسراییل مسلّط گشت و از پیروزى او بر عرب گریزى نیست، همچنان‏که از پیروزى بخت نصر بر بنى اسراییل گریزى نبود، جز آن‏که او در ادعاى نبوّت خود دروغگو بود. و آن دو نیز به نزد پیامبر آمدند و او را در امر گواهى گرفتن مردم به گفتن و اداى شهادت لا اله الّا اللّه مساعدت و همراهى کردند، به طمع این‏که بعد از بالا گرفتن کار حضرت و استقرار و پایدار شدن امورش، هریک، از جانب آن حضرت به حکومت شهرى برسند؛

ولى همین‏که از رسیدن به این مقصد، ناامید و مأیوس گشتند، نقاب بر چهره کشیدند و با عدّه ‏اى از منافقان امثال خود، از عقبه بالا رفتند که پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلم را بکشند، امّا خداى متعال، نیرنگ آن‏ها را برطرف کرد. آنان، با حالتى خشمگین برگشتند و خیرى به آنان نرسید،

همچنان‏که طلحه و زبیر به نزد على علیه السّلام آمدند و به طمع دست‏یابى هرکدام به حکومت شهرى از شهرها با حضرت بیعت کردند؛ ولى زمانى که مأیوس گشتند، بیعت خود را شکستند و بر ضدّ او شوریدند و خداوند هریک از آن دو را به سرنوشت سایر بیعت ‏شکنان مبتلا ساخت و به خاک افکند و هلاک گرداند.»[3]

 

 



[1] ( 1). شب عقبه، شبى بود که درباره‏اش آیات 64 به بعد از سوره توبه نازل شده است جهت اطلاع به تفاسیر و کتاب‏هاى مربوطه مراجعه شود. خلاصه آن، این است که طبق بعضى از نقل‏ها، گروهى از منافقان، تصمیم گرفتند شتر پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلم را در بازگشت از جنگ تبوک، در گردنه‏اى رم دهند تا پیامبر کشته شود. رسول خدا، به تصمیم آنان از طریق وحى باخبر شد. عمار یاسر و حذیفه از جلو و پشت سر مراقب بودند. به گردنه که رسیدند، منافقان حمله کردند.

پیامبر، آنان را شناخت و نام‏شان را به حذیفه گفت. حذیفه پرسید: چرا فرمان قتل آنان را نمى‏دهى؟ حضرت فرمود:

نمى‏خواهم بگویند که محمد چون به قدرت رسید، أصحاب خود را کشت. ابن اسحاق و دیگران مى‏گویند: آن منافقان، دوازده نفر بودند و نام آنان را ذکر مى‏کنند که چند تن آن‏ها از بزرگان همین افراداند. اما حدیث حذیفه فساقط لأنه من طریق الولید بن جمیع و هو هالک ... فانه قد روى أخبارا فیها أن ابا بکر و عمر و عثمان و طلحة و سعد بن أبى وقاص رضى اللّه عنهم ارادوا قتل النبى و إلقائه من العقبة فى تبوک» المحلى، ابن حزم، ج 11، ص 224؛ تاریخ اسلام( سیره خلفاء)، ص 494؛ مسند احمد، ج 5، ص 453 دار صادر؛ المنثور، ج 3، ص 259، تفسیر ابن کثیر، ج 2: 322.

[2]  سوره غافر، آیه 85، 84.

[3]  کمال الدین، ج 2، ص 454، ب 43، ح 21.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۰۴
علی مویدی

نظرات  (۲)

۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۶ سید حسین سیدی
مطالب خوبی بود استفاده شد
به ما هم سر زده و نظردهید
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۱ سعید پارسا
خش بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">